وب سایت تخصصی حقوق

پیوندها
  • ۰
  • ۰
یکى دیگر از مباحث اساسى و پر ثمر در بررسى رابطه فقه و حقوق بحث از مبانى این دو علم است. منظور از مبانى در فقه و حقوق بررسى محرک‏ها و نیروهایى است که در قانون وجود دارد و افراد را ملزم به رعایت و اطاعت مى‏نماید. منابع حقوق تار و پودهایى است که تافته حقوق در آن بافته شده‏است. مبانى حقوق رگ و ریشه‏ها و نیروهایى است که در وراى قواعد حقوقى جا گرفته‏است. (1) مباحث مبانى حقوق در احکام حقوقى از عمده‏ترین مباحثى است که در فلسفه حقوق مطرح شده و در واقع همین موضوع یکى از دلایل اصلى ایجاد مکاتب حقوقى است، به طورى که تفاوت آرا در مورد مبانى حقوق، به خوبى در تفاوت و تمایز مکاتب حقوقى نمایان است. شاید بتوان گفت دلیل عمده گسترش این بحث در فلسفه حقوق به دلیل آن است که اولین سؤال در هنگام مواجهه با یک قاعده حقوقى سؤال از چرایى لزوم اطاعت مى‏باشد. در هر صورت، این بحث اگرچه در حقوق به صورت مفصل با جایگاه خاص خود مطرح شده‏است، ولى در فقه از چنان انسجامى برخوردار نیست و به صورت پراکنده در علم اصول تحت عناوینى هم‏چون ملاکات احکام، مستقلات عقلیه و حسن و قبح عقلى، کیفیت انشا و فعلیت و تنجز حکم و غیره مورد بررسى قرار گرفته‏است، آن هم نه به صورت مستقل بلکه به تبع موارد دیگر. ما در این‏جا ابتدا مبانى حقوق و نظریات مختلف درباره آن را مطرح مى‏کنیم سپس به طرح مبانى فقه مى‏پردازیم و در آخر مقایسه و نتیجه‏گیرى مى‏نماییم. گفتار اول: مبانى حقوق بحث از مبانى حقوق در میان فلاسفه حقوق تحت عناوینى چون اساس قانون، جوهر قانون، اصل قانون یا طبیعت قانون مورد بررسى قرار گرفته‏است. (2) در یک تقسیم‏بندى کلى میان نظریات مبانى حقوق مى‏توان به این نکته دست یافت که فلاسفه حقوق یا به نحوه شکل‏گیرى و کیفیت ایجاد قواعد حقوقى نظر داشته‏اند و بدین طریق بحث از مبانى را مطرح کرده‏اند و یا به جوهر و اساس قانون، یعنى آن‏چه که قواعد حقوقى الزامیت خود را از آن چیزها -وراى چگونگى ایجاد- مى‏گیرد، پرداخته‏اند. (3) از جهت دیگر در فلسفه حقوق هنگام بحث از مبانى حقوق دو نظریه کلى داده شده‏است: عده‏اى قائل به قواعد طبیعى و یا فطرى ثابتى هستند که مقدم بر قوانین موضوعه مى‏باشد، مثل عدالت که قوانین باید بر طبق آن قواعد ثابت وضع شوند، در نتیجه الزام در قوانین را از آن‏جا ناشى مى‏دانند، ولى گروهى دیگر حقوق را امرى متغیّر و ناشى از نیاز و ضرورت‏هاى زندگى مى‏دانند که به تناسب جوامع مختلف، متفاوت است. پیروان مکتب نخست معتقد به وجود قواعد طبیعى و فطرى هستند که برتر از حقوق موضوعه است و دولت‏ها وظیفه دارند آن قواعد را به دست آورند و به صورت حقوق موضوعه حمایت کنند، ولى طرف‏داران مکتب اخیر حقوق را متغیر و ناشى از وضع حکومت و سیر تاریخى هر جامعه مى‏دانند، به‏همین جهت نظریه دسته اول را مکتب حقوق فطرى یا طبیعى و دسته دیگر را مکتب‏هاى تحققى مى‏نامند. (4) هر کدام از این دو مکتب داراى تقسیمات متعدد و جزئى‏ترى مى‏باشند که در این‏جا ناگزیریم ولو به نحو اجمال آن مکاتب را معرفى و نظریات ایشان را بیان کنیم تا در زمان مقایسه بتوانیم به نحو منصفانه‏ترى هم سنجى بین مبانى حقوق و فقه را انجام دهیم. (5) الف - خدا منشأ و مبناى قوانین طبیعى مفهوم حقوق طبیعى از دیرباز تاکنون دست‏خوش تحولات فراوان بوده‏است و در این‏که منشأ و مبناى قواعد حقوقى از کجاست اختلاف است. آن‏چه از دیرباز به عنوان مبناى حقوق در نزد این گروه مطرح بوده، توجه به ریشه الهى و فطرى این قواعد است. در این‏جا خدا به عنوان قانون‏گذار الهى مطرح مى‏شود؛ قانون‏گذارى که در یک سو براى سراسر نظم ثابت جهان مادى (کاینات) قانون وضع کرده‏است و از سوى دیگر، قوانینى پیش‏بینى کرده‏است تا بر مسائل و کارهاى بشرى حکومت کند. از این‏جا طبیعت یا فطرت ( nature ) کانون هر چیزى قرار گرفت. (6) بعضى دیگر گفته‏اند: منبع حقوق فطرى اراده خداوند و مقصد آن اجراى اراده او یعنى اقامه عدل و مهربانى کردن است. این قوانین چنان با طبیعت امور و فطرت بشر سازگار است که عقل هر کس بى هیچ واسطه‏اى، بر آن حکم مى‏کند. (7) بنابراین، آن‏چه عقل درک مى‏کند همان قوانین و قواعد ثابت الهى است چیزى که در نزد این عده مهم است، پیوستگى حقوق با مسائل ماوراى طبیعى و الهى مى‏باشد واز استدلال‏هاى عقلى خبرى نیست، چنان‏که گفته‏اند: آن‏چه عقل انجام مى‏دهد فقط کشف قواعد ابدى و عامى است که خداوند در طبیعت به ودیعه گذاشته است. (8) ب - عقل انسان منشأ و مبناى قوانین طبیعى گروهى دیگر عقل را مبناى قوانین فطرى دانسته‏اند خاستگاه این گروه مرتبط باتحولات سده‏هاى هفدهم و هجدهم است ایشان چنین گفته‏اند: حقوق فطرى از ریشه ماوراى طبیعى و الهى صِرف، گسست و به کنش و واکنش‏هاى خردورزى و استدلال‏هاى‏منطقى و تکیه بردریافت عقلى، پیوست. (9) تأثیر علوم تجربى و پیش‏رفت‏هاى صنعتى و علمى و تحولات بعد از رنسانس در ایجاد این نگرش نقش مستقیم داشت و عقل یکه‏تاز همه علوم گردید و به تبع آن مکاتب اصالت فرد نیز به دنبال آن به وجود آمد که خود داراى بحث مفصل در فلسفه حقوق است. بانگاهى‏به سرگذشت فلسفه حقوق و کندوکاو دراندیشه‏هاى‏فلاسفه حقوق به‏این دستاورد مى‏رسیم که مکتب حقوقى اصالت فرد و اصالت اراده، زیر تأثیر پایه‏گذاران مکتب حقوق طبیعى ( Natural law ) ریشه در مکتب آرمانى ( Idealism law ) دارد. (10) از افرادى که در عقلانى کردن حقوق طبیعى زحمت فراوان کشیدند کانت‏ (11) بود. کانت با تقسیم عقل به عقل عملى و نظرى توانست نظریاتى جدید در این باب ارائه دهد. با این همه مکاتب تحققى در حقوق توانستند در دوره‏اى، اندیشه‏هاى کانت را در باب حقوق تحت الشعاع قرار دهند، گرچه این عمل به درازا نکشید. با این‏که کانت با تکیه به داورى‏هاى عقل عملى خواسته‏است پایه استوارى براى حقوق طبیعى به وجود آورد، ولى تردید در این باب که، عقل بدون تجربه نمى‏تواند معلوم تازه‏اى به دست بدهد و آن‏چه ما از حقایق خارجى درمى‏یابیم در واقع نمودى است که این حقایق در ذهن به وجود مى‏آورند و با معلومات قبلى و پیش‏ساخته عقل آمیخته‏است، خواه و ناخواه ضربه‏اى بر پیکر مبناى حقوق طبیعى ساخته شده عقل است. پیروان مکتب‏هاى تحققى از همین فلسفه براى انتقاد از حقوق ساخته شده عقل و لزوم تجربه واقعیت‏هاى خارجى استفاده کردند؛ یعنى مبناى فلسفى نظریه خود را از عقاید معتبرترین پیروان مکتب حقوقى استخراج کردند. (12) هر چند باید توجه داشت که کانت قواعد حقوق طبیعى را از «معلومات قبلى» انسان مى‏داند و اشکالاتى که مکتب تحققى به آن کرد چندان موجه نبود، ولى در هر صورت وى جزء طرف‏داران مکتب‏هاى آرمانى حقوق مى‏باشد، که عدالت را مبناى حقوق مى‏دانند. ج - نظریات جدید درباره حقوق فطرى با غالب شدن اندیشه حقوقى مکتب‏هاى تحققى در قرن‏نوزدهم، این دوران را دوران انحطاط حقوق فطرى نامیده‏اند. ولى از آغاز قرن بیستم علماى حقوق و فلسفه متوجه شدند که نتیجه انکار حقوق طبیعى این است که اراده حکومت به طور مطلق پذیرفته شود... این دلایل سبب شد که نهضتى براى تجدید حیات طبیعى ایجاد شود و به منظور رفع ایرادهاى مکتب تاریخى و جامعه‏شناسان درباره حقوق طبیعى، تعبیرهاى نو به وجود آید. (13) در این دوران محدوده حقوق طبیعى از آن‏چه قبلاً ادّعا مى‏شد محدودتر گردید، به نحوى که حقوق طبیعى در چند قاعده، مثل وفاى به عهد، الزام در عقود، عطف به ماسبق نشدن قوانین، جبران خسارت در اضرار به غیر و چند قاعده دیگر منحصر گشت. «این قواعد همان‏هایى است که در اصطلاح سن توماس داکن قواعد مشترک نامیده مى‏شود». (14) محدود شدن دامنه قواعد حقوق طبیعى آن‏قدر شدت یافته‏است که بعضى از حقوق‏دانان معاصر گفته‏اند: ریشه قواعد حقوق طبیعى در یک اصل است که آن را مى‏توان اصل نفى محرومیت‏هاى انسانى نامید. (15) در این‏جا بحث از مکتب حقوق فطرى یا طبیعى را به پایان مى‏بریم و در مبحث مقایسه مبانى فقه و حقوق آن را پى خواهیم گرفت. 2 - مکتب‏هاى تحققى این مکاتب گرچه داراى نقاط افتراق فراوان مى‏باشند، ولى در یک نقطه با هم مشترک‏اند که آن را این‏چنین بیان کرده‏اند: در مکتب‏هاى تحققى و تاریخى با هرگونه قواعد ذهنى و برتر از حقوق موضوعه مخالفت شده‏است و توانایى عقل انسان در یافتن بهترین راه‏حل‏ها و عام بودن و دائمى بودن حقوق فطرى یک‏سره انکار گردیده‏است. (16) با بیان چند مکتب در این بخش و تحلیل نظریات ایشان بحث را ادامه مى‏دهیم. الف - مکتب تاریخى در این مکتب، حقوق هم‏چون بسیارى از عادات جوامع، زاییده تحولات تاریخى دانسته شده‏است و افراد و دولت‏ها به صورت مستقیم هیچ نقشى در ایجاد قواعد حقوقى ندارند، چنان‏که گفته‏اند: شالوده مکتب تاریخى حقوق بر این اصل استوار است که حقوق مانند زبان، ریشه در وجدان‏هاى مشترک یک قوم دارد. همان‏گونه که یک دستور زبان، خود چیزى به زبان نمى‏افزاید و چیزى نمى‏آفریند، بلکه یک رشته قواعد را کشف و دسته‏بندى مى‏کند، همین‏گونه قانون‏گذار و قاضى نیز چیزى به حقوق نمى‏افزایند، بلکه آن را بیان و ارائه مى‏کند. (17) این مکتب قائل است که قوانین به صورت تدریجى در ضمیر اجتماع به وجود مى‏آید و انسان چندان نقشى ندارد، پس قانون نتیجه تطور تاریخى و نیازهاى اجتماعى است. در نتیجه، الزامى که در قوانین ملحوظ است ناشى از همان وجدان عمومى است که در طول زمان و تدریجاً حاصل شده‏است. ب - مکتب‏هاى تجربى درباره ریشه و تاریخ این مکاتب چنین گفته‏اند: در اثر نفوذ افکار بیکن‏ (18) مکتب تجربى در انگلستان پیروان زیادى پیدا کرد. برخلاف فلاسفه آلمان و فرانسه که براى احکام عقل درایجاد علم اثر به‏سزا قائل بودند در فلسفه انگلیس مبناى تمام علوم مشاهده و تجربه بود و محسوسات پایه اصلى همه دانش‏ها به شمار مى‏رفت. (19) مکتب‏هاى سودجویى و مصلحت گرایى‏ (20) محصول توجه بى‏اندازه به حس و تجربه بودند که مختصراً بیان مى‏کنیم. از طرف‏داران نظریه سودجویى بنتام‏ (21) بود. وى اساس الزام را در قواعدى مى‏دانست که لذت‏جویى و سودپرستى را فراهم آورد. بنتام در نتیجه بنیانى که براى اخلاق و حقوق انتخاب کرده‏است، اساس حقوق طبیعى را مردود مى‏شمارد و اعلامیه حقوق بشر را نوعى سفسطه آشوب‏طلبانه مى‏خواند. به نظر او آن‏چه در انسان طبیعى است احساس لذت و رنج است و هیچ قانون طبیعى در برابر قانون‏گذار وجود ندارد. (22) طرف‏داران این نظریه چنان در تحلیل و تصویر این مکتب جلو رفتند که استوارت میل ضابطه عدالت را سود مى‏داند. مبناى سودجودیى با توجه به مبانى و نظریه تکامل «داروین» شکل دیگرى به خود گرفت و فلاسفه‏اى تحت تأثیر نظریه داروین‏ (23) (چنان‏که خود داروین نیز اعتقاد داشت) این نظریه را به مسائل اجتماعى و حقوقى نیز تسرى دادند و در نتیجه در حقوق نظریه مکتب تکامل که چهره‏اى دیگر از مکتب سودجویى بود، شکل‏گرفت. (24) گروهى دیگر نظریه مصلحت‏گرایى را برگزیدند که از برجستگان آن مى‏توان از ویلیام جیمز (25) نام برد. به گفته مورتون وایت، فلسفه ویلیام جیمز را مى‏توان چنین تفسیر کرد که اگر عقیده‏اى ما را براى زیستن بهتر یارى کند لازم است بر آن معتقد شویم و حقیقتش پنداریم، پس به جاست گفته شود حقیقت آن است که سودمند باشد. (26) در یک تقسیم بندى کلى مى‏توان نظریه مصلحت‏گرایى را در مکاتب واقع‏گراى حقوقى جا داد، چنان‏که نظریه سودجویى نیز همین معنا را در بر دارد. به هر حال طبق نظریات مکاتبى که بر شمردیم قواعد حقوق فطرى یا طبیعى نسبى معنا مى‏شود، چنان‏که گفته‏اند: در حقوق انگلیس و آمریکا ارزش قواعد حقوق و میزان اعتبار آن را وابسته به اوضاع و احوال ویژه هر دعوا مى‏دانند و کم‏تر به نظریه‏هاى عمومى حقوق مى‏پردازند. (27) مکاتب حقوقى مصلحت‏گرا از دید فلاسفه مختلف مورد ارزیابى گوناگون قرار گرفته‏است، و به نظر مى‏رسد برآیند همه نظریات در ترجیح مصلحت فردى بر هر امرى غیر از آن خلاصه مى‏شود. ج - مکتب اتحاد حقوق و دولت هگل‏ (28) آلمانى از بنیان‏گذاران این مکتب است. در این مکتب، حقوق همان چیزى است که دولت مى‏گوید و قانون بدان امر مى‏کند، هر قانونى را چون دولت خواسته باید اجرا شود و الزام آن نیز ناشى از اراده دولت است. «او دولت را مظهر و جزئى از روح ملى مى‏داند. تفاوت بین آن‏چه را هست و آن‏چه باید باشد انکار مى‏کند و اراده دولت را عین عدالت مى‏شمارد. آزادى را در اطاعت از قانون مى‏بیند. ملت را سزاوار حکومتى مى‏داند که دارد و سرانجام غلبه دولتى را بر دولت دیگر غلبه حق و لازمه تکامل روح جهانى مى‏شمارد.» (29) به دنبال وى فیلسوف انگلیسى اوستن‏ (30) این نظریه را تا حد زیادى گسترش داد و نواقص آن را جبران نمود و نظریه اراده حاکم اساس قانون را پایه‏گذارى کرد. (31) پوزیتیویسم طرف‏دار وحدت قانون و دولت را پوزیتیویسم حقوقى هم نامیده‏اند. این نظریه، حقوق را به منزله تراوشى از دولت و دولت را به منزله یک شخص حقوقى وابسته به همین حقوق مى‏داند. دولت حاکم مطلق و در عین حال پاى‏بند حقوق است. (32) د - مکتب تحققى مبتنى بر جامعه‏شناسى به نظر پیروان این مکتب اعتبار هر قاعده حقوقى نه به اراده افراد وابستگى دارد نه به قدرت دولت، بلکه باید دنبال قواعدى رفت که جامعه مى‏پسندد و بدان نیاز دارد، آن‏چه را که ممکن است موجب رکود کارهاى حقوقى شود، نباید قاعده حقوقى تلقى کرد. به عقیده دانشمندان این مکتب، پدیده حقوقى باید پاسخ‏گوى نیازهاى زندگى اجتماعى باشد و اجتماع باید مقررات و قواعدى را که بیش‏تر مى‏پسندد و مورد قبول آن است به عنوان قواعد الزام‏آور اجرا نماید. مقررات دیگرى که از نظر تاریخى یا فلسفى و اجتماعى مورد بحث قرار مى‏گیرد باید با توجه به نیازهاى جامعه بررسى شود و مورد استفاده قرار گیرد، از قوانین گذشته آن‏چه زاید و براى اجتماع بى‏فایده یا مضر است باید مانند آپاندیسیت‏هایى از بدن اجتماع قطع شود. مقرراتى که ممکن است اجتماع را در بن‏بست قرار دهد یا با توسعه و تحول اجتماعى متناقض باشد باید از عداد مقررات الزام‏آور خارج گردد. (33) مکاتب دیگرى نیز در مباحث مبانى حقوق مطرح است؛ مثل مکتب سوسیالیست‏ها و مکتب حقوق آزاد و مکتب حقوقى آمرانه یا تحلیلى (که بى‏شباهت با نظریه اتحاد حقوق و دولت نیست) و... که از ذکر آن‏ها خوددارى مى‏کنیم. در هر صورت با توضیح مختصرى که درباره بعضى از مکاتب حقوقى دادیم معلوم شد که تعدادى از این مکاتب به دلیل عدم اعتقاد به مسائل نفس الامرى و واقعى نمى‏توانند به یک سرى مبانى براى حقوق خارج از قواعد حقوقى قائل باشند. در نتیجه قواعد حقوقى عموماً ارزش نسبى دارند، چون اقتضائات و نیازهاى هر روز جامعه ممکن است متغیر باشد و یا در نظریه اتحاد حقوق و دولت، هر زمان حکومت چیزى را صلاح بداند، همان قانون است، پس مبناى قواعد حقوقى را نباید در خارج از آن جست‏وجو کرد. بعد از بیان مبانى احکام فقهى هنگام مقایسه و نتیجه‏گیرى، نکات دیگرى را نیز بیان خواهیم کرد. گفتار دوم: مبانى احکام فقهى بحث از مبانى و الزامات شرعى در احکام فقهى بسیار مهم و اساسى است، ولى متأسفانه به صورت جدا و مستقل مورد بررسى قرار نگرفته‏است، هر چند که در مباحثى هم‏چون تبعیت احکام از مصالح و مفاسد و ملاکات احکام در کتب اصولى مخصوصاً در یکى دو قرن اخیر مطالب فراوانى گفته شده‏است که به نحوى به مبانى احکام شرعى نظر دارد. به دلیل تنوع بحث و عدم امکان ترتیب آن در محورى واحد، ناگزیریم تحت چند عنوان جداگانه، مبحث مبانى احکام شرعى را در فقه اسلامى به طور مختصر توضیح دهیم. الف - الزام در احکام شرعى و رابطه آن با منابع فقه در وهله اول ممکن است در پاسخ به سؤال مبانى احکام شرعى، از طریق منابع فقه جواب داده شود؛ بدان معنا که هر حکمى که منشأ و مصدر آن یکى از منابع معتبر شرعى باشد در نتیجه، الزام در آن هم به شارع؛ یعنى خداوند برگشت مى‏کند که در قرآن کریم فرمود: (ان الحکم الا لله) (34) لذا آن‏چه از قرآن و از طریق سنت یا عقل (با کمک قاعده ملازمه) و اجماع (به شرط کشف از قول معصوم(ع)) به دست آید الزامات در آن‏ها همگى از ذات بارى‏تعالى سرچشمه مى‏گیرد و فرد مسلمان به دلیل اعتقادات دینى و ترس از عقوبت دنیوى و اخروى و یا نیل به ثواب اخروى خود را ملزم مى‏داند که از آن الزامات پیروى کند، ولى پر واضح است که این جواب دربرگیرنده تمامى قوانین در یک جامعه اسلامى نمى‏شود؛ زیرا: اولاً: منابع فوق تماماً از ادله محرزه هستند، حال آن‏که در فقه، ادله غیر محرزه هم داریم و باید الزام در آن‏ها هم معلوم شود. ثانیاً: احکام ولایى و حکومتى که به احکام شرعى شهرت دارند، مصدر مستقیم آن‏ها منابع فوق‏الذکر نیستند، مگر آن‏که منابع دیگرى را به فقه بیافزاییم. به عبارتى قوانینى که از طرف حکومت‏هاى اسلامى به همّت قواى مقنّن و دستگاه‏ها وسازمان‏هاى مخصوص، وضع مى‏شود و در آن‏ها از جزئیات روابط اشخاص حقیقى و حقوقى بحث مى‏شود، مثل قوانین وزارت‏خانه‏ها، ادارات، نهادها، شهردارى‏ها، راهنمایى رانندگى و... ارتباط مستقیم با منابع فقهى ندارند در حالى که از الزام کافى برخوردارند. ثالثاً: منشأ الزام در احکام امضایى و احکام تأسیسى متفاوت است؛ یعنى شارع با امضاى خود الزام موجود در نزد افراد را تأیید کرده است و این امر با تأسیس الزام متفاوت مى‏باشد. امثال این موارد نشان مى‏دهد استناد الزام در احکام به منابع چهارگانه فقهى ممکن است بخشى از پاسخ صحیح باشد ولى مسلماً همه آن نیست، در ادامه بحث همه این موارد را بررسى خواهیم کرد. ب - الزام در احکام شرعى و رابطه آن با قلمرو این احکام متبادر از احکام شرعى در ذهن هر فرد مسلمان آن است که در این احکام خداوند راضى به ترک آن‏ها در واجبات یا انجام آن‏ها در محرمات نیست و چه بسا قانون‏گذارانى که مى‏خواهند با کم‏ترین مناسبت و از هر طریق ممکن هر قانونى را شرعى کنند در واقع خواهان استفاده از الزام موجود در احکام شرعى هستند تا بتوانند از این پشتوانه بسیار مهم و قوى در اجراى بهتر قوانین استفاده کنند. در بحث قلمرو فقه و حقوق، نظریات شهید اول و شهید صدر را در باب حکم شرعى بیان کردیم. سؤال این است که آیا با توسعه در مفهوم حکم شرعى مى‏توان الزام در آن را هم توسعه داد؟ براى توضیح بیش‏تر، ما انواع احکام شرعى را آورده و نوع الزام در آن‏ها را بررسى مى‏کنیم. احکام شرعى به چند دسته تقسیم مى‏شوند: 1 - احکامى که مستقیماً از طرف خداوند بیان شده‏است؛ 2 - احکامى که از طرف پیامبر اکرم(ص) تشریع شده‏است؛ 3 - احکامى که از طرف ائمه(ع) بیان شده‏است؛ 4 - احکامى که فقها استنباط کرده‏اند. اعم از واقعى و ظاهرى؛ 5 - احکام حکومتى و ولایى به معناى عام، یعنى کل قوانین لازم در منطقةالفراغ و مالا نص فیه. (35) شرعى بودن قسم دوم و سوم، از آیات امر به اطاعت رسول خدا و اولى‏الامر فهمیده شود و اطاعت از فقها یا ولى‏امر از ادله‏اى که از طرف ائمه (ع) رسیده‏است. اما در عین حال نکاتى چند باقى مى‏ماند مثل این‏که: اولاً: اگر وجوب تقلید از فقها و اطاعت از ولى‏امر از ادله‏اى غیر از سنت فهمیده شود طریقه استناد الزام احکام بیان شده از طرف این گروه به شارع باید به خوبى روشن شود. ثانیاً: آیا وزان الزام در احکام تعبدى (عبادات) و غیر تعبدى (معاملات) یک‏سان است؟ ثالثاً: آیا وزان الزام در احکام تکلیفى و وضعى یک‏سان است؟ رابعاً: آیا با این توسعه در مفهوم حکم شرعى همه قوانین و مقررات در یک جامعه اسلامى ولو فقیه جامع شرایط در رأس حکومت باشد شرعى شده و همگى از یک نوع الزام برخوردارند؟ ج - الزام در احکام شرعى و رابطه آن با مصلحت و مفسده چنان‏که گفته شد اگر بتوانیم به احکام وقوانین، قید شرعى اضافه کنیم، الزام در آن‏ها را مى‏توانیم از خواست و فرمان الهى بگیریم. بحثى که در میان متکلمین مسلمان مطرح است آن است که متعلق تکالیف الهى بدون در نظر گرفتن امر و نهى داراى مصلحت و مفسده یا حسن و قبح هستند یا نه؟ در کتاب «اصول الفقه» مى‏خوانیم: آیا براى افعال با قطع نظر از حکم شرعى و متعلق شدن خطاب شارع بدان، فى حد ذاته حسن و قبح براى آن‏ها قابل تصور است یا این‏که حَسَن چیزى است که خداوند حَسَن گرداند و قبیح هم همین‏طور؟ (36) همه مذاهب اسلامى به‏جز اشاعره اتفاق دارند که وراى تعلق خطاب شارع، افعال داراى حسن و قبح هستند و اختلاف در مسائل دیگر است. (37) شهید صدر در مبحث مبادى حکم تکلیفى مى‏گوید: پس مولا در مرحله ثبوت مشخص و معین مى‏کند که فعل چه مقدار از مصلحت را دارد، و این ملاک نامیده مى‏شود. وقتى وجود یک درجه مشخص از مصلحت را درک کرد اراده‏اى متناسب با همان مقدار مصلحت از وى تولد یافته و ایجاد مى‏شود... و بعد هم نوبت به ابراز و مقام اثبات مى‏رسد، چنان‏که مى‏گوید: مثلاً1 من این را از شما مى‏خواهم. (38) بنابراین، همان الزام الهى هم در واقع طبق عقیده گروه زیادى از اصولى‏ها و فقها تابع یک سرى مصالح و مفاسد ذاتى است و علاوه بر آن، درجه الزام هم به درجه مصلحت و مفسده بستگى دارد، چنان‏که مى‏گویند: ... پس مبادى وجوب، اراده شدید است که در وراى آن مصلحتى است که به درجه بالایى رسیده، به نحوى که اباى از ترخیص و ترک دارد و باید حتماً انجام شود. مبادى حرمت هم مبغوضیّت شدید است که در وراى آن مفسده‏اى است که تا نهایت درجه خود رسیده، و استحباب و کراهت نیز از مبادى هم نوع خود به وجود مى‏آیند و لکن مصلحت و مفسده در آن‏ها درجه ضعیفى دارد و... . (39) در نتیجه نفس الزام و درجه و مرتبه آن به وجود مصلحت و مفسده و شدت و ضعف آن بستگى دارد، ولى در هر حال مصلحت و مفسده، گرچه از مبادى الزام است، لیکن تا از خطابى به دست نیاید هیچ الزامى هم وجود ندارد. د - الزام در احکام شرعى نسبت به مسلمان و غیر مسلمان هم چنان که گذشت فرد مسلمان چون حکم شرعى را از ناحیه خداوند مى‏داند الزام آن را نیز ناشى از او دانسته و خود را ملتزم به پیروى مى‏کند، اما همان‏طور که مى‏دانیم اهل ذمه و کسانى که به هر دلیل در بلاد اسلامى زندگى مى‏کنند و مسلمان نیستند مثل پناهندگان یا مهاجران، ایشان هم ملتزم هستند در بلاد اسلامى ظواهر احکام را رعایت کنند و به مخالفت تظاهر ننمایند (40) . چون مسلماً الزامى که آن‏ها را وادار مى‏کند در این‏گونه موارد از احکام اسلامى اطاعت نمایند اولاً و بالذات ناشى از همان چیزى است که یک فرد مسلمان بدان معتقد است؛ زیرا آن‏ها مکلف به فروع هستند چنان‏که مکلف به اصول دین ما نیز مى‏باشند (و ما ارسلناک الا کافة للناس بشیراً و نذیراً) (41) ، (تبارک الذى نزّل الفرقان على عبده لیکون للعالمین نذیراً) (42) . در نتیجه الزام در احکام، ربطى به اعتقاد آن‏ها ندارد. اما چنان‏که گفتیم این یک امر واقعى و مطلوب اصلى است. آن‏چه در خارج اتفاق مى‏افتد نشان مى‏دهد که الزام این عده نسبت به حفظ بعضى از ظواهر از باب اعتبار و جعلى است که قانون‏گذار جامعه اسلامى آن را وضع نموده و با ایشان در صورت تخلف، هم‏چون بسیارى از موارد که به نظم عمومى و اخلاق حسنه در جامعه صدمه مى‏زند و ارتباط مستقیمى هم به شرع ندارد، برخورد مى‏نماید. این قضیه درباره فرد مسلمانى که اعتقاد چندانى به دستورهاى دینى ندارد، ولى منکر هم نیست و از طرفى مجبور است بعضى از شئون دینى را رعایت کند نیز صادق است؛ یعنى همه در مقابل قدرت و دولت باید تسلیم باشند؛ به عبارت دیگر، گر چه الزام الهى در احکام شرعى وجود دارد ولى اطاعت و تسلیم شدن افراد به معناى قبول و تسلیم شدن در مقابل آن الزام نیست و بسیارى از افراد به‏دلیل وجود الزامات دیگر خود را موظف به رعایت مى‏دانند. با این که هنوز در الزامات احکام شرعى جاى طرح مسائل فراوانى است، در این‏جا به همین مقدار بسنده مى‏کنیم. گفتار سوم: مقایسه فقه و حقوق از جهت مبانى در این گفتار، در چند قسمت کوتاه، نظریات داده شده در مبانى فقه و حقوق را با هم مقایسه مى‏کنیم : 1 - مکتب حقوق طبیعى و فطرى که خدا را منشأ و مبدأ قوانین طبیعى مى‏داند، از جهت‏این‏که الزام دراحکام‏را ناشى‏ازخداوندمى‏دانند بامکاتب حقوقى‏اسلام اختلافى ندارند، ولى اگر نظرشان این باشد که وراى احکام الهى، حسن و قبح یا مصلحت و مفسده‏اى نیست، شباهت بسیار زیادى با اشاعره پیدا مى‏کند که نظر ایشان گذشت. 2 - مکاتب حقوق فطرى که عقل را مبناى حقوق مى‏دانند، از جهت این‏که به عقل توان ادراک مصالح و مفاسد را مى‏دهند با اکثر مکاتب حقوقى اسلام هم‏آهنگى دارند، ولى از آن جهت که مى‏خواهند ریشه الهى آن را نادیده بگیرند (43) از مکاتب حقوقى اسلام جدا مى‏شوند. 3 - مکاتب تاریخى حقوق از آن جهت که اهمیت فوق‏العاده‏اى به عرف و عادات مى‏دهد قابل مقایسه با وضعیت و جایگاه مهم عرف در حقوق اسلامى است، چنان‏که در مباحث عرف گذشت، لیکن به نظر مى‏رسد نقاط افتراق و اشتراک دیگرى از جهت مبانى وجود دارد که عبارت‏اند از: الف - این مکاتب سایر نیروهاى مؤثر در ایجاد قواعد حقوقى و در نتیجه الزام ناشى از آن‏ها را نادیده مى‏گیرند؛ مثلاً عقل انسان با توجه به مبانى حقوق فطرى و یا احکامى که از طرف قضات صادر مى‏شود، (44) و عوامل دیگرى که مکاتب حقوقى اسلام نقش آن‏ها رامهم مى‏دانند در پیدایش قوانین نقش به سزsایى دارند و این بدان معناست که همه الزام در قوانین، ناشى از عرف نیست. ب - چنان که در بحث از این مکاتب گذشت، درباره نظر این گروه گفتیم که زمان و نیروهاى جمعى و اراده ایشان و توافق‏شان در عمل به قوانین، ریشه الزام قوانین موجود در جامعه است. این نظریه توان آن را دارد که الزام موجود در بخشى از احکام شرعى را - آن هم تا اندازه‏اى - توجیه کند و با آن تطابق داشته‏باشد. آن احکام عبارت‏اند از احکام امضایى و آن‏هایى که از طریق عرف و سیره عقلا - که بحث از آن‏ها مفصلاً گذشت - به دست مى‏آیند. وجود احکام امضایى درصد بسیار زیادى از فقه را در غیر عبادات به خود اختصاص داده‏است و این همان نکته‏اى است که مکاتب تحققى و تاریخى بر آن تأکید ورزیده‏اند؛ یعنى به آسانى نمى‏توان قوانینى را که با اراده جمعى به‏وجود آمده‏است، کنار گذاشت. در همین جا نیز وجه تمایز مهمى بین این مکاتب و بسیارى از مکاتب حقوقى اسلام وجود دارد و آن عدم اعتقاد ایشان به واقعیاتى‏است که وراى قوانین است، چنان‏که گفته‏اند: مکاتب تحققى و تاریخى فقط جعل و انشا را معتبر مى‏دانند و مى‏گویند این احکام از هیچ واقعیت نفس الامرى خبر نمى‏دهند. (45) البته کلیّت این اعتقاد در بین مکاتب فقهى محل تردید است. گرچه ممکن است با بخشى از نظریات اشاعره هم‏آهنگى داشته باشد. ج - علاوه بر قوانینى که در اسلام از اراده جمعى به وجود آمده و شارع آن‏ها را تأیید کرده یا مى‏کند، مواردى از احکام اسلامى نیز به وسیله یک شخص وضع شده و کاملاً از قدرت اجرایى برخوردار گردیده‏است؛ مثل احکامى که از طرف پیامبر اکرم(ص) و ائمه(ع) و فقها بیان مى‏شود. این موارد وجه تمایز مهمى بین این مکاتب و مکاتب حقوقى اسلام است. 4 - مکاتب سودجویى و مصلحت‏گرایى، چنان‏که گفتیم، از مکاتب حسى و تجربى به شمار مى‏آیند و مى‏خواهند تنها به واقعیت‏ها توجه کنند، این مکاتب به دلیل ارزشى که براى واقعیات خارجى قائل‏اند و سعى دارند قوانین را در جهات مناسب و متناسب با زندگى هدایت کنند و «تلاش فکرى را با حقیقت زندگى همگام سازند» (46) قابل تقدیرند و از جهتى با بخشى از احکام حقوقى اسلام هم‏آهنگى دارند، چه این‏که توجه به زمان و مکان در رشد و بالندگى فقه و شیوه صحیح از اجتهاد مؤثر و لازم است . هم‏چنان‏که شیوه توجه به ملاک اقوا در احکام، رعایت اهم و مهم، دفع افسد به فاسد و رعایت مصلحت و مفسده و... که لازمه یک فقه پویا است و کم و بیش به صورت ابزارى در دست مجتهدان مورد استفاده قرار مى‏گیرد از هم‏آهنگى بین مکتب حقوقى اسلام و مکتب مصلحت‏گرایى خبر مى‏دهد، ولى در عین حال با وجود مشترکات فراوان نکات دیگرى نیز قابل توجه است: الف - توجه افراطى به مصلحت و واقعیات خارجى و انطباق قوانین بر آن‏ها مفاهیم ارزشى را نسبى کرده و به انکار مفاهیم ارزشى مطلق منجر مى‏گردد، در نتیجه این مکاتب شبیه به مکاتب مصالح مرسله و استحسان در نزد بعضى از فرق اسلامى مى‏گردند (47) ، حال آن که این حد از اهمیت نزد بعضى از مکاتب فقهى ازجمله امامیه پذیرفته نیست. ب - اگر شیوه توجیه و وضع قوانین در فقه از طریق مصلحت‏گرایى و سودجویى باب شود در دراز مدت باعث خواهد شد مجموعه منسجم احکام فقهى داراى مراتب متعدد و متکثّر گردد که در نتیجه الزام شرعى و الهى آن‏ها چندان قابل توجیه نیست. چنان که گفته شده: حقیقت را تنها با معیار مصلحت سنجیدن به منزله انکار آن است. حقیقت محترم است هرچند سودمند نیز نباشد. اگر وجود خداوند حق است باید بر خشم و بر لطفش عشق ورزید، نه این‏که اعتقاد به او را در استخدام گرفت و هرگاه ظلم ناپسند است هیچ مصلحتى نباید آن را مباح سازد. (48) آن‏چه که از طریق سیره ائمه (ع) خصوصاً از سیره رفتارى حضرت على (ع) به‏دست مى‏آید این است که عدالت و حق را نمى‏توان صرفاً با مصحلت اندیشى کنار نهاد. 5 - مکتب قانون اراده حاکم و یا اتحاد حقوق با دولت نیز جهات افتراق و اشتراکى با مکاتب حقوقى اسلام دارد. موارد احکام عبادى در فقه مطلقاً جاى تعبد محض است و چون خدا فرموده باید عمل شود؛ زیرا او حاکم است و حکمش مطاع، چنان‏که در بعضى از ابواب معاملات نیز شاید این قاعده جارى باشد. بنابراین مواردى در فقه داریم که چون خدا - معنایى شبیه حاکم و دولت - امر کرده و چیزى را خواسته، آن چیز قانون است و الزام خود را به دست آورده و باید پیروى شود. احکام حکومتى حاکم نیز همین حالت را دارد و از جهتى قابل مقایسه با نظریات این مکتب است، ولى باید توجه داشت اگر این مکاتب بخواهند هر نوع واقعیت نفس الامرى را در حکم حاکم، انکار کنند به هیچ وجه با مکاتب حقوقى اسلام سازگارى ندارند، مگر طبق نظریه کسانى که مى‏گویند در وراى احکام هیچ مصلحت و مفسده‏اى نیست و حسن و قبح به دست خدا است، آن‏چه او امر کند؛ حسن است و آن‏چه نهى کند؛ قبیح مى‏باشد. علاوه بر آن، و اهمیتى که این مکتب در ایجاد قاعده حقوقى و ضمانت اجراى آن به دولت مى‏دهد از جهتى شبیه به نظریه گروهى از فقهاى مسلمان است که تشکیل حکومت اسلامى را لازمه اجراى احکام شرعى و مکمل آن مى‏دانند، چنان‏که معناى تقلید در احکام شرعى فرعى و التزام افراد به رعایت و عمل به نظر مجتهد از بعضى از جهات نیز شبیه به این نظریه است. همان‏طور که ملاحظه شد بحث مبانى فقه و حقوق از تنوع و گستردگى و در عین حال شیرینى خاصى برخوردار است که جوانب و زوایاى گوناگون دارد و تنها قسمتى از آن‏ها طرح شد و همان بخش مطرح شده نیز هنوز داراى ابهامات و سؤالات جدى است. این نوشته دورنمایى از مطلوبى بزرگ است که کار و تحقیق بیش‏تر مى‏طلبد، به امید آن که شاهد تحقیقات مفصل‏تر در این زمینه باشیم. 2. محمدحسین ساکت، نگرشى تاریخى به فلسفه حقوق، ص‏17. 3. ر.ک: سمیر عالیه، علم القانون و الفقه الاسلامى، ص‏145. 4. همان، ص‏146. 5. ر.ک: ناصر کاتوزیان، فلسفه حقوق، ص‏22. 6 natural law . 7. ر.ک: محمدحسین ساکت، نگرشى تاریخى به فلسفه حقوق، ص‏146. 8. ناصر کاتوزیان، همان، ص‏26. 9. سمیر عالیه، علم القانون و الفقه الاسلامى، ص‏151. 10. محمدحسین ساکت، همان، ص‏24. 11. همان، ص‏27. 12 . Immanuel Kant . 13. ناصر کاتوزیان، فلسفه حقوق، ص‏34. 14. همان، ص‏50. 15. همان، ص 53. 16. محمدجعفر جعفرى لنگرودى، مقدمه عمومى علم حقوق، ص‏51. 17. ناصر کاتوزیان، فلسفه حقوق، ص‏53. 18. محمدحسین ساکت، نگرشى تاریخى به فلسفه حقوق، ص‏118. 19 Francis Bacon . 20. ناصر کاتوزیان، فلسفه فقه حقوق، ص‏95. 21 Pragmatism . 22 . Jeremy , Bentham . 23. ناصر کاتوزیان، همان، ص‏97. 24 . Charles Robert Darwin . 25. براى اطلاعات بیش‏تر ر.ک: ناصر کاتوزیان، همان، ص‏100 و محمدحسین ساکت، نگرشى تاریخى به فلسفه حقوق، ص‏118. 26 . william James . 27. ناصر کاتوزیان، همان، ص‏105. 28. همان، ص‏107. 29 . Georg wilhem Friedrich Hegel . 30. ناصر کاتوزیان، همان، ص‏134. 31 . Austin . 32. ر.ک: سمیر عالیه، علم القانون و الفقه الاسلامى، ص‏146. 33. رضا علومى، کلیات حقوق، ص‏64. 34. همان، ص‏67. 35. انعام(6) آیه 57 . 36. ر.ک : سیف اللَّه صرامى، مقاله احکام حکومتى و مصلحت» (راهبرد، ش 4، پاییز 1373). 37. محمد رضا مظفر، اصول الفقه، ج 1، ص‏195. 38. ر.ک: همان، ص‏196. 39. محمدباقر صدر، دروس فى علم الاصول، ج‏2، ص 13 - 14. 40. همان، ص‏15. 41. ر.ک: عبدالعزیز عامر، المدخل لدراسة القانون بالفقه الاسلامى، ص‏34 - 35. 42. نباء (78) آیه 28. 43. فرقان (25) آیه 1. 44. ر.ک: محمدحسین ساکت، نگرشى تاریخى به فلسفه حقوق، ص‏159. 45. براى اطلاعات بیش‏تر ر.ک: ناصر کاتوزیان، فلسفه حقوق، ص‏92. 46. محمدتقى مصباح یزدى، جزوه معارف قرآن، ش 1736. 47. ناصر کاتوزیان، فلسفه حقوق، ص‏121. 48. ر.ک: محمدجعفر جعفرى‏لنگرودى، مکتب‏هاى حقوقى در حقوق اسلام، ص‏153 به بعد. 49. ناصر کاتوزیان، فلسفه حقوق، ص‏122.
  • ۹۰/۰۸/۲۴
  • دکترای فقه و مبانی حقوق اسلامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی